امروز حسش نبود از خودم و حال و حال و هوا بنویسم
متوسل شدم به جملاتی مثل:
دیشب تو را در خواب دیدم، امشب زودتر میخوابم تا تو را بیشتر ببینم، اگر بدانم که مردگان هم خواب می بینند، من هم میمیرم تا تو را همیشه ببینم
سراغ از من نمیگیری، چه شد افتادم از چشمت؟ / منم فانوس لبخندت، غرورت، گریه ات، خشمت / اسیرم، خسته ام، سیرم، مرا دریاب می میرم
( خطاب به یه دوست عزیز)
امروز صبح یک روز پاییزیه خوشکل و سرده٬ من یه حس خاص دارم یه حسی که انگاراصلا تو این
دنیا زندگی نمیکنم. اخه اگه راستشو بخواید من کلا تو این دنیا زندگی نمیکنم من توی دنیای
خودم و با اون آدم هایی که خودم دوست دارم زندگی میکنم یه دنیای خیالی!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چون کسایی که دوستشون دارم کنارم نیستن البته به جز مامان گلم که واقعا دوستش دارم و به
دقیق تر میپرستمش چون واقعا دوست داشتی و پرستیدنیه
اینم از دنیای وارونه ی من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فردا عروسی دختر خاله ام هست ولی با توجه به این شرایط که سرما خورده ام بعید میدونم بتونم
فعالیتی کنم
ولی خب متذکر بشم که از این دختر خاله ام همچینی خوشم هم نمیاد اخه یه جورایی خیلی
خودشو میگیره و اصلا با این جور ادم ها میونه خوبی ندارم
آدم باید خاکی باشه