میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
میخواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد،
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی،
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
چند مدت پیش یه مشکل خیلی بزرگ برام پیش اومد٬ واقعا ناراحت کننده بود و تمام ذهن و فکر منو به خودش مشغول کرده بود٬ تا این چند شب پیش کتابی از باربارا دی آنجلیس خوندم به نام ۱۰ راز درباره ی زندگی٬ واقعا روم تاثیر گذاشت درواقع میتونم بگم یه جورایی منو دوباره به زندگی امیدوار کرد٬ تصمیم گرفتم برم و اون کتاب رو بخرم و جملات زیبای اونو هر روز به صورت standby روی گوشی ام بذارم.
این یکی از اون جمله ها بود:امروز میخواهم تا جایی که میتوانم بهترین باشم.
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
دیدمت ، وای چه دیداری ، وای
این چه دیدار دلآزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری نبود