خاطرات به یاد ماندنی

خاطرات ـ شعرهای عاشقانه ـ جملات زیبا

خاطرات به یاد ماندنی

خاطرات ـ شعرهای عاشقانه ـ جملات زیبا

خاطره ی یه بحران کوچولو 

  

دیروز میخواستیم داخل آشژزخونه نهار بخوریم جریان از این جا شروع شد  

 

مامی ینا تصمیم گرفتن داخل آشپزخونه نهار بخوریم خلاصه هم مون یعنی من و مامی و داداشی   

داخل آشپزخونه بودیم و خواهرم آخر از همه اومد و در آشپزخونه رو محکم بست طوری که دیگه باز  

 

نشد ای داد بیداد حالا هر چی تلاش میکردیم که در رو باز کنیم نشد که نشد بالخره تصمیم  

 

گرفتیم شیشه آشپزخونه رو باز کنیم که داداشی بره بیرون و یه کمکی بیاره راستی بابایی هم  

 

خونه نبود خمیر های منار شیشه رو باز کردیم با هزار مکافات ولی نشد شیشه رو در بیاریم  

 

مجبور شدیم شیشه رو شکستیم و داداشی رو فرستادیم بیرون و داداشی هم رفت کمک بیاره  

 

رفت و خانم همسایه رو اورد و از شانس ما آقای همسایه هم نبودش خانم همسایه نتونست  

 

کاری بکنه زنگ زدیم ۱۲۵ آتشنشانی ولی اونا گفتن که باید اوال پلیس ۱۱۰ رو درجریان بذارید و  

 

اول باید ۱۱۰ بیاید و بعد ما بیایم و ما هم گفتیم بابا بیخیال همین طور منتظر موندیم تا آقای  

 

همسایه اومد و در رو با فشار باز کرد و بالاخره ازاد شدیم  

 

وای نمیدونید چقدر ازاذی حس خوبی داشت تو اون لحظه  

 

اینم از یک روز پر دردسر ولی خدایش با وجود همه اینا خیلی خندیدیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد