خاطرات به یاد ماندنی

خاطرات ـ شعرهای عاشقانه ـ جملات زیبا

خاطرات به یاد ماندنی

خاطرات ـ شعرهای عاشقانه ـ جملات زیبا

امروز تولدم هست خودم به خودم تبریک میگم 

تولد تولد تولدم مبارک  

مبارک مبارک تولدم مبارک  

میام شمع ها رو فوت میکنم تا ۱۰۰ سال زنده باشم  

نه ۱۰۰ سال کمه ۱۰۰۰ سال زنده باشم  

 

 

چیکارکنیم دیگه مجبوریم خودمون واسه خودمون تولد بگیریم کسی که برامون تولد نمیگیره

یه اتفاق جالب

چند روز پیش مامی سیر پلو درست کرده بود اخه بچه  های ما همشون این غذا رو دوست دارن

مامی زمستونها وقتی سیر تازه و سبز میاد حتما این غذا رو درست میکنه  خلاصه ما رفتیم خونه و  حسابی تا اون جا که جا داشتم خوردم و غافل از اینکه عصر میخوام برم سرکار ،بعد از خوردن سیر پلو و چرت بعدازظهر پاشدم آماده شدم که برم سر کار توی مسیر آدامس  و خوشبو کننده دهن گرفتم که بوی سیر را از بین ببرم خلاصه جونم براتون بگه رفتیم سر کار و بعد از چند دقیقه ریسمون اومد و بعدا ز 5 دقیقه گفت خانم زارع احساس نمیکنی بوی سیر میاد منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم شرمنده من سیر خوردم  دییدم ریسمون زد زیر خنده  اینقدر خجالت کشیدم دیدم هنوز  داره میخنده گفتم آقای رییس برا چی میخندید:

میدونید چی گفت گفت من ظهر رفتم خونه دیدم خانمم داخل سفره سیر آورد منم نتونستم نخورم ولی توی مسیر همش آداممس خوردم که بوی دهنم برطرف بشه وقتی اومدم دفتر دیدیم شما چیزی نگفتی گفتم بذار خودم بپرسم که شما زودتر از من قضیه رو لو دادی

وای خدای من اگه بدونید دیروز چه بارون خوشکلی شیراز اومد ولی من زیر بارون توی ایستگاه  

 

اتوبوس خیس شدم و یخیدم ولی چسبید یه رودخونه نزدیک محل کار ما هست بهش میگن  

 

رودخونه خشک اگه اشتباه نکنم شیراز همین یه رودخونه رو داره که داخل شهر هست چند روز 

 

 داخلش آب اومده اینقدر خوشکل شده تازه دیروز آبش شفاف و زلال هم شده بود چند تا مرغ  

 

دریایی هم اونجا هستن من اینقدر دوستشون دارم هر روز صبح از اتوبوس که پیاده میشم باید از 

 

 روی پلی که روی این رودخونه خشک هست رد بشم یه چند ثانیه وایمیستم و مرغ ها رو نگاه  

 

میکنم و انرژی + ازشون میگرم و بعد میرم ...........

خاطره ی یه بحران کوچولو 

  

دیروز میخواستیم داخل آشژزخونه نهار بخوریم جریان از این جا شروع شد  

 

مامی ینا تصمیم گرفتن داخل آشپزخونه نهار بخوریم خلاصه هم مون یعنی من و مامی و داداشی   

داخل آشپزخونه بودیم و خواهرم آخر از همه اومد و در آشپزخونه رو محکم بست طوری که دیگه باز  

 

نشد ای داد بیداد حالا هر چی تلاش میکردیم که در رو باز کنیم نشد که نشد بالخره تصمیم  

 

گرفتیم شیشه آشپزخونه رو باز کنیم که داداشی بره بیرون و یه کمکی بیاره راستی بابایی هم  

 

خونه نبود خمیر های منار شیشه رو باز کردیم با هزار مکافات ولی نشد شیشه رو در بیاریم  

 

مجبور شدیم شیشه رو شکستیم و داداشی رو فرستادیم بیرون و داداشی هم رفت کمک بیاره  

 

رفت و خانم همسایه رو اورد و از شانس ما آقای همسایه هم نبودش خانم همسایه نتونست  

 

کاری بکنه زنگ زدیم ۱۲۵ آتشنشانی ولی اونا گفتن که باید اوال پلیس ۱۱۰ رو درجریان بذارید و  

 

اول باید ۱۱۰ بیاید و بعد ما بیایم و ما هم گفتیم بابا بیخیال همین طور منتظر موندیم تا آقای  

 

همسایه اومد و در رو با فشار باز کرد و بالاخره ازاد شدیم  

 

وای نمیدونید چقدر ازاذی حس خوبی داشت تو اون لحظه  

 

اینم از یک روز پر دردسر ولی خدایش با وجود همه اینا خیلی خندیدیم

امروز ۱روز بارونی خیلی خیلی خوشکل و ناز هست و لی امیدوارم برف بیاد من خودم  

 

 بچه زمستونم و عاشق بارون و برف و دیونه بازی هایی مثل راه رفتن  

 

زیر بارون و خیس خیس شدن و برف بازی و ........ از این جور کارا  

 

هستم البته از همش خوشکل تر اینه که بعد که حسابی زیر بارون  

 

خیس شدی بری زیر یه آلاچیق بشینی و در حالی که بارون رو نگاه  

 

میکنی یه نسکافه داغ بخوری ......... 

 

وای خدا چقدر دلم میخواست الان این کار رو بکنم....